باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

داستان خلقت زن . . .

 از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

"دستور کار او را دیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :

"نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."

فرشته پرسید :

"فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوند پاسخ داد :

"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :

"اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت:

"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثر شد:

"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بار زندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"

فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."

قاچاقچی با هوش . . . .

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.
 
 
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
 
 
 مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
 
 
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
 
 
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
 
 
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
 
 
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
 
 
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
 
 
 قاچاقچی میگوید : دوچرخه!
 
 
"بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند"
 

شرایط عجیب یک خانم برای ازدواج . . . .

یکی از تازه‌ترین استفتائات از آیت‌الله مکارم شیرازی سوال خانمی است که نظر آیت‌الله مکارم شیرازی را را نسبت به شروط مورد علاقه او برای عقد ازدواج جویا شده است.
به گزارش قانون، این خانم، شروط را در اینترنت دیده است و پس از مشورت با دوستان خود، آن را با خواستگار خود هم مطرح نموده است اما پس از موافقت خواستگار با این شروط، محضردار از تایید این شروط و ثبت عقد ازدواج خودداری کرده است.متن سوال این خانم و پاسخ آیت الله مکارم شیرازی چنین است:
بنده از اینترنت شرایطی را در مورد ازدواج دیدم که خیلی خوب و عادلانه هم بود و من از آنها پرینت گرفتم و به دوستانم هم نشان دادم و آنها هم تایید کردند که شرایط بسیار خوبی است و می‌تواند برای دختری که قصد ازدواج دارد بسیار مفید باشد برای همین با خواستگارم مطرح کردم و او هم پذیرفت ولی وقتی رفتیم محضر، محضردار که یک روحانی هم بود گفت اکثر این‌ها شرایط خلاف شرع هستند و به درد نمی‌خورند و حتی به تمسخر گفتند که شاید هر کس این‌ها را نوشته قصد دست انداختن خانم‌ها را داشته است، من خیلی ناراحت شدم.
واقعاً همین مسایل است که باعث می‌شود ما جوان‌ها دین‌گریز شویم. چرا نباید به شرایط مورد توافق طرفین احترام قایل شد؟
من شرایط را هم برایتان ارسال می‌کنم و از شما خواهش دارم که مرا راهنمایی فرمایید.
از لطف شما هم ممنونم
 
1-زوج به زوجه وکالت بلاعزل با حق توکیل به غیر داد تا زوجه در هر زمانی که بخواهد از جانب زوج اقدام به متارکه کرده و خود را از علقه زوجیت رها سازد به هر طریق اعم از بذل یا اخذ مهریه.
2-زوج به زوجه وکالت بلا عزل داد تا هر زمان خواست مهریه را به هر میزان که خواست افزایش دهد.
3- زوجه اجازه دارد هر زمان اراده نمود به خارج از کشور مسافرت نموده و نیازی به اجازه مجدد زوج نباشد چه برای اخذ یا تمدید یا تجدید گذرنامه و این اجازه دائمی است.
4- زوجه حق ادامه تحصیل را تا هر مرحله‌ای که لازم بداند خواهد داشت در هر مکان و محلی که ایجاب کند .
5- زوج، زوجه را در انتخاب هر شغلی که مایل باشد و در هر محلی که صلاح بداند مخیر می‌نماید.
6- زوج مکلف است هنگام جدایی اعم از اینکه متارکه به درخواست زوج باشد یا به درخواست زوجه، کلیه دارایی خود را اعم از منقول و غیر منقول و وجوه نقدی بلا عوض به زوجه منتقل نماید.
7- حق انتخاب مسکن و تعیین کشور و شهر یا محل آن با زوجه خواهد بود.
8- حضانت فرزندان بعد از طلاق مطلقاً با زوجه خواهد بود و در صورت خروج از کشور نیز نیازی به اذن پدر نخواهد بود.
9-اختیار زمان بچه‌دار شدن مطلقاً در اختیار زوجه خواهد بود.
10-نزدیکی و تمکین در اختیار زوجه بوده و هر زمان که اراده نمود زوج مکلف به همبستری با زوجه خواهد بود.
11-اگر احیاناً تقاضای همبستری از سوی زوج باشد زوج باید قبلاً مبلغی (که از سوی زوجه تعیین می شود) به شماره حساب زوجه واریز نماید با این حال زوجه در نزدیکی مخیر بوده و این امر موجد هیچ حقی هم برای زوج نخواهد بود.
12-زوج به هیچ عنوان حق طلاق زوجه را نخواهد داشت.
13-زوج پس از متارکه به هیچ عنوان حق ازدواج را نخواهد داشت اعم از نکاح دائم یا نکاح منقطع.
14-زوجه هر وقت مصلحت بداند می تواند زوج را تنبیه بدنی نماید و زوج حق هر گونه اعتراض بعدی را در این خصوص از خود سلب و ساقط  می نماید.
15-زوج مکلف به انجام کلیه کارهای منزل بوده و در موقع جدایی نیز حق درخواست اجرت المثل را از این حیث نخواهد داشت.
16-زوجه هر گونه که مقتضی و صلاح بداند در برقراری ارتباط با دیگران مخیر بوده و زوج حق هر گونه اعتراض بعدی را از خود سلب و ساقط می‌نماید.
17-درخصوص تربیت اولاد زوجه هر گونه صلاح بداند اقدام خواهد نمود و زوج حق دخالت در این خصوص را نخواهد داشت.
18-ریاست خانواده با زوجه خواهد بود.
19-زوجه شرط نمود که زوج ضمن اطاعت کامل از زوجه از والدین ایشان نیز تبعیت کامل داشته باشد.
20-زوجه شرط نمود عند اللزوم نفقه والدین ایشان نیز با زوج باشد.
21-حق رجوع بعد از طلاق با زوجه خواهد بود.
22-نفقه زوجه علاوه بر مصادیق قانونی که عبارت از تهیه مسکن و البسه و خوراک و هزینه های بهداشتی و دارویی می‌باشد شامل کلیه تفریحات زوجه نیز از قبیل مسافرت خارج از کشور و غیره خواهد بود و میزان نفقه نیز توسط زوجه بدون لحاظ کردن وضعیت مالی زوج تعیین خواهد شد.
پاسخ آیت‌الله مکارم شیرازی:
فکر می‌کنیم آنچه نوشته‌اید، منظورتان مزاح و شوخی بوده. هیچ برده‌ای هم در دوران بردگی دارای چنین محدودیتی نبوده و اگر زوجی را پیدا کنید که زیر بار این شرایط برود حتما باید او را به طبیب روانی معرفی کنید.
 ..........................................................
پانوشت: جای زوج و زوجه را عوض کنید و ببینید چند تا از این موارد صادق هست.

پایان نامه . . . .

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامه ات چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامه ام که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.
در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
 
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟

آرزوی زن بودن . . . .

مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر می برد.
و به علاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش تعاریف و آرزو و تبریک بسیاری در روز زن دریافت کرده بود.
دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام می دهد.
پس آرزو کرد:خدای عزیزم، من هر روز، روزی 8 ساعت سر کار می روم درحالیکه همسرم فقط در خانه می ماند. می خواهم او بداند که من چه سختی را تحمل می کنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد. فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شد.
از جایش برخاست برای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کردلباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه داد، ناهارشان را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد.
به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند.
به خواروبار فروشی رفت سپس خریدهایش را به خانه برد. قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد.
  جای خاک گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد.
ساعت دقیقا 1 شد و با عجله تختها را مرتب کردلباس ها را شست.
لباس ها را شست جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و تی کشید.
 به سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند.
شیر و کیک برایشان آورد و بچه ها را کمک کرد تا تکالیفشان را انجام دهند.
سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد.
ساعت 4:30 بعدازظهر، سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست.
 گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد.
بعد از شام آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد. لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند.
 او بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند . . .
 صبح روز بعد
او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت:
خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد:
پسرم میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید 9 ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی ... !!!

قضاوت . . . !!!

زن و شوهر  جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال  آویزان کردن رخت‌های  شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک  شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و  به همسرش گفت: \"یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..\" مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!   زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟   زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است.

زن . . . همیشه . . . همه جا . . . حضور دارد . . .

زن سینه‌های برجسته نیست
موی مش کرده
ابروی برداشته
لبانِ قرمز نیست
زن لباسِ سفید
... شب با شکوه عروسی
بوی خوشِ قرمه سبزی
هوسِ شب‌های جمعه
قرار‌هایِ تاریکی‌ ، کوچه پشتی‌، تویِ یک ماشین نیست
زن خون ریزی
کمر دردِ ماهانه
پوکی استخوان
یک زنِ پا بماه
حال تهوع
استفراغ
درد‌های زایمان
مادر بچه‌ها نیست
زن عصایِ روز‌های پیری
پرستار ، وقتِ مریضی
رفیقِ پای منقل
مزه بیار عرق دوره‌های دوستانه نیست
زن
وجود دارد
روح دارد
قدرت
جسارت
پا به پای یک مرد ، زور دارد
عشق
اشک
نیاز
محبت
یک دنیا آرزو دارد
زن ... همیشه ... همه جا ... حضور دارد
و اگر تمام اینها یادت رفت
تنها یک چیز را به خاطر داشته باش
که هنوز هیچ مردی پیدا نشده
که بخواهد در ایران
جایِ یک زن باشد

روایت یک مادر . . .

این روایت یک مادر است از یک روز گرم تابستانی که دخترش اسیر نیروهای گشت
ارشاد شده است. این روایتی «زیبا» از یک حادثه «زشت» است اما حتما بخوانید و
باور کنید که گاه مردمِ شهر از هزاران روزنامه نگار حرفه ای، گزارشگر تر
اند....تصویر سازی این مادر واقعا بی نظیر است:


- الو مامان سلام. خوبی؟ مامان نگران نشی ها، من الان تو ماشین "گشت ارشادم"
 - چرا؟ کجا بودی؟

- از شرکت برمی گشتم، جلومو گرفتند و گفتند که مانتوم کوتاهه و خواستند سوار
ماشین بشم، گفتند یه لحظه سوار شو یه تعهد ازت می گیریم و می ری. اما الان چهل
و پنج دقیقه ست که منتظریم، تا ون پرشه. ظاهرا قراره مارو ببرن

- کجا؟

- نمیدونم، نگران نباش، باز بهت زنگ می زنم.

سعی می کنم به خاطر بیارم صبح که می رفت چه لباسی تنش بود. مانتو مشکی، شلوار
جین، شال طوسی... لباسش که ایرادی نداشت، اهل آرایش هم که نیست...

بی خیال دکتر می شم و از منشی عذرخواهی میکنم و می زنم بیرون. سعی می کنم
تمرکز کنم ببینم آخرین کسی که از گشت ارشاد حرف می زد و گرفته بودنش کی بوده؟

- الو سلام نازنین خوبی خاله؟ من عجله دارم ببخشید، گشت ارشاد سارا رو گرفته،
می خواستم بدونم تو میدونی باید چه کار کنم؟

- خاله جون نگران نباش، می برنش وزرا، عکس می گیرن و تعهدنامه و تشکیل پرونده
و خلاص.

- تشکیل پرونده؟ چه پرونده ای؟

- بدحجابی دیگه خاله، نمیدونی چه جرم سنگینیه این بدحجابی. چه فجایعی که به
بار نمی آره، ولی از شوخی گذشته بهش بگید خودشو آماده کنه که خیلی تحقیرآمیز
رفتار می کنن، و موقع عکس گرفتن، اسم و فامیلشو می نویسن روی یه تکه کاغذ و
زیرش می نویسن به جرم بدحجابی، به شعور آدم توهین می شه، آدم حالش بد می شه،
احساس مجرم بودن می کنه، سفارش کنین خونسرد باشه. راستی یه مانتو هم براش
ببرین که مانتوشو عوض کنه. البته به من که گفتن با همین مانتوتم می تونی بری.

- مگه تو رو به خاطر مانتوت نگرفته بودن؟

- چرا ولی خوب سلیقه ایه دیگه، اون مامور بیرونی از مانتوم خوشش نیومد، اما
ماموری که تو بود به نظرش مشکلی نبود و اجازه داد که با همون بیام بیرون.

خداحافظی می کنم و زنگ می زنم خونه و به پسرم می گم که یکی از مانتوهای سارا
رو بردار بیار وزرا و سفارش می کنم که مانتو بلند باشه.

وقتی میرسم از دور سیاهی جمعیت آدرسو نشونم می ده. و یاد حرف نازنین می افتم
که وقتی پرسیدم کجای وزرا؟ گفت شما بری از دور جمعیتو می بینی و می فهمی کجا
باید بری. ون های نیروی انتظامی یکی پس از دیگری می رسن و می رن تو محوطه.
مردم هم ازدحام کردند جلوی یه دری که بسته ست و یه سربازی اونطرف ایستاده و
مانتوهارو تحویل می گیره.

من گیج و ماتم که یه آقایی می پرسه: «دختروتونو گرفتند؟»

چه حسی بدی داره این جمله با خودم فکر می کنم، گرفتن؟ آره گرفتن ولی چرا؟ چرا
باید دخترهای مارو بگیرند؟ به چه جرمی؟ انگار تازه در جریان قرار گرفتم .

جواب می دم: «بعله». میگه: «برید اونجا» و با انگشت ته کوچه رو نشون می ده:
«یه فتوکپی از مدارکش بگیرید با مانتوش بدید تو»

هاج و واج میپرسم: مدارک چی؟ من که مدارک همراهم نیست. میگه: «کارت شناسایی
خودتون هم باشه می شه فقط یه چیزی باشه که ضمانت بشه».

کارت ملی مو از کیفم در میارم و می دم دست یه سربازی که تو کیوسک فتوکپی
ایستاده. پسر جونی که اونجاست یه فتوکپی ازش می گیره و می ده دستم .صد تومن
ازم می گیره و میام.

دوباره یه آقای دیگه ای می گه ببرین بدین به اون سربازه. می گم آخه مانتوش
هنوز نرسیده.

پسر جونی میاد ازم می پرسه خانم مانتو اضافه ندارین؟ گیج و منگ نگاهش می کنم:
"مانتوی اضافه؟"

- آخه ما مسافریم خواهرمو گرفتند حالا هم مانتو می خوان من الان مانتو از کجا
بیارم، این دورو بر هم که مانتو فروشی نیست...

خانمی چادرشو در میاره و میده بهش می گه اینو بده سرش کنه، من این جا ایستادم.
پسره خوشحال، چادرو می گیره و میره .خانم دیگه ای دنبال کیسه پلاستیکی می گرده
که مانتوی دخترخاله شو توش بذاره.

زنگ می زنم به دخترم: «کجایین؟ عباس آباد...»

جمعیت هر لحظه بیشتر می شه.

پسرم با مانتو می رسه و از ازدحام جمعیت متحیر می شه. سری به تاسف تکون می ده
و می گه: «خیلی رو داریم والا، از ابتدایی ترین حقوق شهروندی محرومیم، اونوقت
می خوایم دنیارم عوض کنیم»

ون ها پشت سر هم می رسند .

موبایلم زنگ می زند: "الو مامان ما رسیدیم"

می رم که مانتورو تحویل بدم، آقایی می پرسه اسم و فامیلشو نوشتی؟ می گم بعله.
انگار همه توجیه شدیم، درست مثل مراحل یه کار اداری، خیلی دقیق و منظم رفتار
می کنیم .دست به دست مانتو به دست سرباز اون طرف در می رسه.

مردم کلافه اند. از دور و نزدیک، کار و زندگیشونو ول کردند اومدند به قانون در
جهت رفع بزرگترین مشکل جامعه اسلامی، یعنی قد مانتو دختران و همسرانشون کمک
کنند تا به امید خدا مملکتمون گلستان بشه!...

هر کی یه چیزی می گه، خانمی فریاد می زنه: "بابا دختر من حامله ست، حالش بد می
شه، بذارید من برم تو دخترمو ببینم" اون یکی به سربازه بد و بیراه می گه، یکی
مامورها رو نفرین می کنه، یکی دیگه خودشو لعنت می کنه که هشت سال از جوونیشو
پای جنگ گذاشته و یکی بدو بیراه می گه به هفت جد و آباد خودش که انقلاب کرده
که حالا نتیجه اش این شده که با وجود این همه گرونی و بدبختی و اختلاس و فساد
و... برای ده سانت کوتاهی مانتوی دخترش باید ساعتها علاف بشه.

هوا کاملا تاریک شده و ون ها پشت سر هم می رسن و به تعداد آدمهای خشمگین و
کلافه اضافه می شه.

تحمل فضا برام سنگینه، این همه توهین و بی حرمتی رو نمی شه به راحتی قورتش
داد. هر کس اظهار نظری می کنه و دخترهایی که پشت سر هم بعد از گذراندن هفت
خوان از در خارج می شن، بلافاصله مانتوهای جدید رو در میارن. اکثریت قریب به
اتفاقشون پوشش نامناسبی ندارند که بخواد خدایی نکرده بلایی سر آبرو و حیثیت
جامعه اسلامی بیاره. دخترها غالبا عصبی و خسته اند، چندتایی هم با خنده
مانتوهای جدید رو درمیارن و می ذارند توی کیسه. خواهر اون پسر مسافره هم میاد،
چادر خانمو رو در میاره و من با تعجب نگاه می کنم که لباس خواهرش مگه چه
ایرادی داشته؟ خانمی می پرسه تو رو هم گرفته بودند؟ همه نگاهها با تعجب متوجه
دختره می شه.

به دخترم زنگ می زنم: "چرا نمی یای؟" می گه: «شارژ دوربینشون تموم شده نمی
تونن عکس بگیرن تو صف ایستادیم این جا خیلی شلوغه».

ساعت ده و نیم شده که در باز می شه و دخترم میاد بیرون اگرچه سعی می کنه که
لبخند بزنه ولی می دونم که چقدر کلافه ست.

می پرسم اون تو چه خبر بود؟ می گه: «چه خبر می خواین باشه، توهین آشکار به
جنسیتت، به زن بودنت، به انسان بودنت... اون تو این قدر شلوغه که هر چند دقیقه
مامورا قهر می کنن که اگه ساکت نباشین، کارتونو انجام نمی دیم... انگار خدمتی
ارائه داده می شه که تهدید به انجام ندادنش می کنن. یا انگار ما داوطلب شدیم
که ما رو بگیرن» .

ظاهرا دختر دانشجویی بین متهمین بوده که التماس می کرده که ساعت نه و نیم در
خوابگاهو می بندن، من شب کجا بخوابم؟... و کسی توجهی به التماس هاش نمی کرده.
به نظر می رسه از جای خواب شبانه یک دختر دانشجوی شهرستانی، رنگ و سایز و قد
مانتوش مهمتره.

دخترم تمام طول راه سکوت می کنه و پسرم درباره رفتن از ایران حرف می زنه .

فردا صبح دخترم آماده می شه که بره سرکار مانتو مشکی، شلوار جین، شال
طوسی....!!!

کلاهبرداری موبایلی . . . .

در صورتیکه با تلفن همراه شما تماسی بر قرار شد و درآن شخص یا اشخاصی ادعا نمودند  که از مهندسین شرکت مخابرات هستند و قصد چک کردن خط شما را دارند و از شما  تقاضا نمودند که هر عددی را شماره گیری کنید بدون هیچ گونه شماره گیری فورا تماس را قطع کنید چون شرکتی جعلی از این طریق به سیم کارت شما دسترسی خواهد یافت و از طریق خط شما  و با  هزینه شما تماسهای تلفنی بر قرار خواهد کرد تمامی کاربران تلفن همراه توجه داشته باشند که در صورتیکه با شما تماسی برقرار شدو در نمایشگر گوشی شما این پیغام ظاهر شد( XALAN ) از  پاسخ دادن به ان خودداری نمایید و تماس را به سرعت قطع کنید در صورت جواب دادن به تماس گوشی شما ویروسی خواهد شد این ویروس اطلاعات IMEI و IMSI را  از روی گوشی و سیم کارت شما پاک خواهد کرد که این امر باعث قطع ارتباط شما  با شبکه تلفن خواهد شد و شما مجبور خواهید شد گوشی دیگری خریداری نمایید لطفا به منظور متوقف کردن این کار به دوستان و آشنایانتان اطلاع رسانی نمایید.

زود قضاوت نکنیم . . . . !!!!

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد,
 
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,

پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا ,,,

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند