باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

زیباترین قسم

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
                      

سهراب سپهری                                 

مربی کودکستان . . . . .

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
 رو  پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
 گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو  پای این کوچولو بکنه
که بچه میگه این بوتها مال من نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
 خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!!!!!!

یه کم خنده . . . . .

تجسم کنید !!
تو یه روز سرد
پیجامه گرمت رو می پوشی و میپری تو تختت،
بالش رو درست می کنی، پتو رو می کشی رو خودت، خودت رو اینورو اونور می کنی، یکمم خودت رو می کشی، حسابی که گرم شدی چشاتو میبندی که بخوابی....
یه دفعه می بینی چراغ اتاق رو یادت رفته خاموش کنی!! 
 
 
 هروقت پیش خودت گفتی این دیگه با بقیه فرق داره بدون اونم پیش خودش گفته اینم یه خریه مثل بقیه..!! 
 
 
ناخن مصنوعی، مژه مصنوعی، مـوی سر مصنوعی، دماغ عملی، گونه ها تزریقی، لب ها تزریقی، ابروها تاتوی، رنگ پوست غیر واقعی و….
اما هنوز بانوهای دوست داشتنی ولی غیرقابل تحمل! در شگفت و شکایتند که چرا "مرد واقعی" پیدا نمی شود!....؟
 
 
دخترای عزیزی که میگن پسرا همه مثله همن.....کسی مجبورتون نکرده بود همه رو امتحان کنین
 
 
دختره 4000تا دوست تو صفحه فیس بوکش داره که 3990 تاش پسرن..
( مدلای مختلف کچل کوتوله چاق لاغر یه وری)
بعد تو پروفایلش نوشته:
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی ولی با خفت و خاری پی شبنم نمیگردم
.... فکر کنم فقط پی "شبنم" نمیگرده..لامصب
 
 
چیزی لذت بخش تر از زدنِ بچه مهمون، دور از چش ننه باباش نیست
 
 
خدایا لطفا برو و به بعضی از آنهاییکه ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها !!
 
 
راز موفقیت چیست؟ "تصمیم گیری درست".
تصمیم گیری درست از چه ناشی میشود؟ "از تجربه"
تجربه از چه بدست می آید؟ "از تصمیم گیری های غلط !!   کیف کردی
 
 
اینایی که همیشه کلید دارن اما زنگ میزنن آسایش آدمو بهم میزنن همونائین که هر سری میرن حموم میگن حوله !!!!!!!

آیا ارزشش را داشت ........؟؟؟؟؟؟

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی.
 حرف های مافوق اثری نداشت و ... سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی.
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت:
 جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

سه گانه های زندگی . . . . .. .

سه چیز در زندگی پایدار نیستند
رویاها

موفقیت ها

شانس

سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند

زمان

کلمات

موقعیت

سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند

الکل

غرور


عصبانیت

سه چیز انسانها رو می سازند

کار سخت

صدق و صفا

تعهد

سه چیز در زندگی خیلی با ارزش هستند

عشق

اعتماد به نفس

دوستان

سه چیز در زندگی هستند که نباید از بین بروند

آرامش

امید

صداقت