باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

معادله . . . . . . . .

این معادلات توسط یکی از دوستان بیکار تهیه شده که جزء هیچ گروهی قرار نمیگیرد

 

انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح
 

الاغ = خواب + خوراک


پس

انسان = الاغ + کار + تفریح



وبنابرین

تفریح – انسان = الاغ + کار

 

بعبارت دیگر

انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

 
*****
 

معادله ۲

 

مرد = خواب + خوراک + درآمد

الاغ = خواب + خوراک

 
پس

مرد = الاغ + درآمد



و بنابرین

درآمد – مرد = الاغ


بعبارت دیگر

مردی که درآمد ندارد = الاغ

 

*****
 
 معادله ۳
 

زن = خواب + خوراک + خرج پول

الاغ = خواب + خوراک


پس

زن = الاغ + خرج پول


 وبنابرین

خرج پول – زن= الاغ


بعبارت دیگر

زنی که پول خرج نمی کند = الاغ

 

 
*****
 
 

نتیجه گیری:

 

از معادلات ۲و۳ داریم:

مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند


پس:

 فرض منطقی ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها  تبدیل به الاغ شوند..

 و

 فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.


بنابرین داریم ...

مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

 

 

و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:

مرد + زن = ۲ الاغی که با هم بخوشی زندگی میکنند!

سخنانی از مشاهیر . . . . . .

ابن سینا: من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!
لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. -نارسیس
مدت ها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌ترآنکه خوک از این کار لذت می‌برد. -جورج برنارد شاو

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور می کند.(مونتسکیو)
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارت ها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند- انیشتین

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......
نلسون ماندلا

یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را مثل : بابا، مامان، پدربزرگ....

مرد به این امید با زن ازدواج می کند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج می کند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید می شوند. "آلبرت انیشتین"
روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند. روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند.

جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. - نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم
خود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید. چارلز استیون هامبی
بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد. / الیزابت استون
می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.جی.‌ام. بری

شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم. /الکس تان
دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند انتوان چخوف
بهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست . و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست و در آن دنیا بفهمم که هست  آلبر کامو
جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. پروفسور حسابی
هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است "ویل دورانت"
مردم دو دسته‌اند، یا گول می‌خورند یا گلوله... از دفتر خاطرات یک دیکتاتور

هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ، شاید امید تنها دارایی او باشد. ارد بزرگ
من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان افلاطون

وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از کنار همین آدم ها رد میشی

نام روزهای هفته در گاهنامه کهن ایران . . . . .

نام روزهای هفته‌ فرنگی از گاهنامه کهن ایرانی برگرفته شده است می دانیم که نام روزهای هفته در ایران کهن بدین گونه بوده است:
کیوان شید (شنبه):
نخستین روز هفته به نام کیوان شید نامگذاری شده است که تشکیل شده است از کیوان + شید. کیوان بعد از مشتری بزرگترین سیاره شمرده میشود که 700 برابر زمین است. آنرا زحل نیز نامیده اند. شید نیز به چم (معنی) نور و روشنایی است. از این روروز نخست ایرانی حکایت از سیاره روشن و نورانی را دارد.
مهر شید (یکشنبه):
روز دوم از هفته مهرشید است که مهر آن به چم ( معنی) دوستی و مهربانی در پهلوی میتراست. مهر برگرفته شده از آئین هفت هزار ساله میترایی است. مهر همچنین ایزد عهد و پیمان است و در اوستا آمده است که هیچ چیز بر ایزد مهر پوشیده نخواهد بود. نامگذاری این روز به مهرشید حکایت از تعهدی است که بین مردمان باید برقرار باشد زیرا در ایران باستان پیمان شکنی و دروغ بزرگترین گناهان به حساب می آمده است. شید نیز به چم ( معنی ) روشنایی و نور می باشد.
مهشید (دوشنبه):
مه بر گرفته شده از ماه است که این نیز از آیین میترایی کهن ایرانی آمده است. خورشید و ماه از تندیس های آئین میترایی بوده است که نشان از قدرت و پویایی جهان آفرینش داشته است. سومین روز هفته در ایران باستان به نام این نماد خداوند نامگذاری شد و آنرا مهشید به چم (معنی) ماه روشن و نورانی نام گذاشتند.
بهرام شید (سه شنبه):
بهرام برگفته شده از ورهرام زبان پهلوی باستان است و از یک سو نام ستاره مریخ است. بهرام ایزد پیروزی در ایران باستان شمرده می شده است و اندیشه نیاکان ما بر این بوده است که خداوند یکتا (اهورامزدا) نیروی هایش را برای اجرا در بین افراد بشر بین ایزدان (فرشتگان) خود تقسیم نموده است تا آنان آنرا برای مردمان پیاده کنند. از این رو بهرام ایزد پیروزی نامیده شده بوده است و چهارمین روز هفته به نام روز پیروزی روشنایی بر تاریکی و غلبه انسان بر بدی ها و اهریمن نامگذاری شده است.
تیرشید (چهارشنبه):
تیر برگرفته شده از تیشتر پهلوی است. نیاکان ما تیر را ایزدان و نگهبان باران نامگذاری نموده اند و این گونه می پنداشته اند که اهورامزدا برای یاری رسانی به کشاورزان و جلوگیری از خشکسالی و باروری زمین و سبز و سالم و پاکیزه ماندن جهان به ایزد باران فرمان میداده است که به یاری مردمان برسد. در کل این روز به نام روز روشنایی باران و خواست پروردگار برای حفظ طبیعت نامگذاری شده است.
اورمزد شید (پنجشنبه):
اورمزد نام دیگری از دهها نام اهورامزدا است که همه حاکی از قدرت و توانایی پروردگار است. این نام از واژه های پهلوی ارمزد، هرمزد، اورمزد، هورمزد، اهورامزدا، مزدا گرفته شده است. از این رو پنجمین روز هفته به نام روز روشنایی خداوند نامگذاری شده است. از این رو این واژه هنوز به گونه ای دیگر در شب های جمعه برقرار است و هنوز تصور مردمان ما بر این است که شب های جمعه روز ارتباط با خداوند و فوت شدگان است.
ناهید شید (آدینه):
ناهید همان آنهیته یا آناهیتا است که ایزد آب قرار گرفته است. در اوستا آناهیتا به صورت دوشیزه ای بسیار زیبا، قدی بلند و اندامی تراشیده نام نهاده شده است و نام دیگر ستاره ونوس نیز آناهیتا یا ناهید است. در کل روز جمعه روز روشنایی آب و مظهر بخشندگی و عنایت پروردگار نامگذاری شده است.
 
اینک با بررسی ریشه‌های این واژگان به این بر‌آیند ساده می‌رسیم:
کیوان شید: شنبه
   
Saturday = Satur + day
   
Saturn = کیوان
مهرشید: یکشنبه
   
Sunday = Sun + day 
   
Sun =  مهر، خور (خورشید)
مهشید: دوشنبه
   
Monday = Mon + day
   
Moon = ماه
بهرام شید: سه‌شنبه
   
Tuesday = Tues + day
   
Tues = god of war = Mars= بهرام
تیرشید: چهارشنبه
   
Wednesday = Wednes + day
   
Wednes = day of Mercury= Mercury = تیر
هرمزشید: پنج‌شنبه
   
Thursday = Thurs + day
   
Thurs = Thor = day of Jupiter = Jupiter = هرمز
ناهیدشید یا آدینه: جمعه
   
Friday = Fri + day
   
Fri = Frig = day of Venues = Venues = ناهید

رستوران شیطان . . . .

این رستوران غذاهای خود را بر روی ذغال نمی پزد بلکه از حرارت دهانه یک آتشفشان فعال برای پخت آن استفاده می کند. رستوران "شیطان" در اسپانیا که به رستوران "دیاپلو" معروف است، گوشت ها را روی زغال کباب نمی کند، بلکه آنها را روی دهنه یک آتش فشان فعال کباب می کنند و به مشتریان خود می دهند. رستوران "شیطان" در جزیره "لانزروت" اسپانیا روی دهانه آتشفشان فعالی که گدازه ای پرتاب نمی کند، قرار دارد و به همین دلیل آشپزهای رستوران تصمیم گرفتند با استفاده از حرارت آن، استیک، کباب و غذاهای دیگر را بپزند. این رستوران در سال 1970، توسط یک هنرمند و مهندس مشهور اسپانیایی به نام "قیصر مانریک" با انگیزه جذب توریست ساخته شده است. قیصر مانریک، لذت بردن مشتریان از مناظر طبیعی جزیره لانزروت را انگیزه دیگر خود اعلام کرده است.

درد دل یک پسر . . . . . .

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید:
« مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم:

« فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند:
« باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:

« رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم  

هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست . . . .

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود یک روز برای پادشاه انگشتری به عنوان هدیه آوردند    ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد وگفت:
وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید.
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد.
دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت هر کسی چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم.
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام
همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
پیر مرد گفت:    جمله من اینست  "هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی
پیر مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد،  چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.
پس از این حرف پیر مرد رفت. شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد میگفت:
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند:
که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد، شاه ناراحت شد و درد مند
وزیرش به او گفت:
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند
چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو تا انگشت نداشت پس او را ول کردند تا برود. شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند. وزیر
آمد نزد شاه و گفت:
با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت:
این جمله ای که گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت و او را مسخره کرد.
وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزیر گفت: شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزیر این را گفت و رفت.

شیخ و مریدان . . . . .

گویند روزی شیخ در کافه سیتی با مریدان نشسته بود و همی کافه گلاسه میل مینمودند و همی اوقات خوش میداشتند که ضعیفه ای بر ایشان وارد شد
گفت ای شیخ ! خدا تو را حفظ کند ! مرا دریاب که اوقات عید است و از شیخ طلب عیدی دارم.

شیخ دست در جیب خود نمود و تعدادی سکه به او تقدیم داشت.

سپس رو به مریدان فرمود : مباد بر شما که کسی از شما طلب احسان کند و شما او را از خود برانید که هر احسان شما ولو اندازه خردلی باشد در آخرت برای شما چندین برابر پاداش به همراه دارد.

مریدان در تاب و تب نعره کشیدن بودند که شیخ گفت : کنون وقت نعره زدن و از خود بیخود شدن نیست.زیرا دریافتم هر آنچه در جیب خود داشتم به شایسته عیدی داده ام و اکنون سکه ای ندارم که مواجب کافه سیتی را پرداخت کنم.

مریدان هر کدام به دیگری نگاه اندر انداخته بود که شیخ راه حلی به ذهنش رسید.سپس زری را صدا نمود

زری گفت : جانم فدایت ای شیخ ! تو را چه شده که نام مرا آوردی که چون توئی بزرگتر از اینان هستی

شیخ گفت زری ! آیا مواجب کافه سیتی چون است ؟

زری گفت : به قدری که اوقات بگذرانم و اندوخته ای نیز در بانک شهر داشته باشم

شیخ گفت زری ! من تو را پندی دهم که زندگیت دگرگون سازد ! روز اول عید را تو مفت به رعیت آذوقه و توشه و غذا کرامت کن که همی رعیت نیکی تو را دل دل اندازد و بعد ها نیز هر چند صباحی به کافه سیتی آید و همی اوقات خوش دارد !

زری پس از شنیدن ین سخن حکمت آمیز شیخ همی گریست و همی از این فکر بزرگ شیخ در حیرت ماند و چون مریدان راه بیابان در پیش گرفت !

سپس شیخ عبایش را تکانی داد و همی غبار و خاک از آن بزدود و رو به مریدان کرد و گفت : اینک که صاحب کافه سیتی رو به بیابان نهاده همی میتوانیم بدون پرداخت مواجب از کافه سیتی برویم و همی کس نفهمد که در جیب شیخ سکه و دیناری برای پرداخت نبود و آبروی ما در حجاب ماند !

مریدان از این هوش و ذکاوت شیخ به وجد آمده و همی خندیدند و همی غشیدند و هر کدام به سمتی رفته و از این مفت خوری بس مشعوف گشتند !

خط تیره . . . . .

من از مردی می گویم که عهده دار شده بود
در مراسم تدفین دوستی سخن بگوید
او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد
از آغاز..... تا پایان


او یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است
و اشکریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،
اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد
خط تیره ی بین آن دو تاریخ است
(1313 - 1382 )



زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد
که او بر روی زمین می زیست......
و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند
می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست.



زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است
اتومبیل ها...خانه ها....پول نقد،
آنچه اهمیت دارداین است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه
عشق می ورزیم و چگونه خط تیره ی خود را صرف می کنیم.

بنابراین در این باره سخت بیندیشید

آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید؟
چون ابدا نمی دانید چه زمانی باقی مانده
که بتوانید آن را از نو بسازید

اگر فقط میتوانستیم طوری آهسته حرکت کنیم
که آنچه را درست وحقیقی است دریابیم
و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که
دیگران چه احساسی دارند


و در خشمگین کردن کمتر عجله کنیم
و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم
ودر زندگی خود به دیگران چنان عشق بورزیم
که هرگز قبلا عشق نورزیده ایم

با احترام رفتار کنیم
بیشتر لبخند بزنیم
وبه خاطر داشته باشیم که این خط تیره ی ویژه
ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد


بنابراین وقتی  از شما یاد کنند
آیا سر افراز خواهید بود از آنچه میگویند و

این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کرده اید؟!!!


چه میکند این تصاعد . . . .

در افسانه ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه ی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هرچه به عنوان پاداش می خواهد، طلب کند. مخترع کم توقع! نیز خطاب به حاکم گفت: «پاداش زیادی نمی خواهم قربان! دستور فرمایید یک دانه ی گندم در خانه ی اول صفحه ی شطرنج قرار دهند، دو برابر آن را در خانه ی دوم قرار دهند (یعنی فقط دو دانه ی گندم)، دو برابر آن را در خانه ی بعدی و همین طور الی آخر... .»
حاکم با تعجب به او گفت: «فقط همین! می توانستی چیزی بخواهی که ارزشش خیلی بیشتر باشد.»
مخترع با فروتنی ابراز داشت: «متشکرم قربان، همین از سرمان هم زیاد است!»
حاکم با اشاره ی انگشت، محاسبان دربار را فراخواند و امر کرد: «انچه این جوان خواسته است را محاسبه کنید و سریعا به او بدهید.»
محاسبان دربار هم تعظیم بلند بالایی کردند و عقب عقب در همان حالت تعظیم از درب بارگاه خارج شدند.
یک روز گذشت، یک روز دیگر هم گذشت و خبری از محاسبان نشد. حاکم برآشفت و دنبال آنها فرستاد. پس از شرفیابی! با عصبانیت بر سر آها فریاد زد:
«کدام گوری رفتید؟! حیف نانی که به شماها می دهم! محاسبه ی یک چیز به این سادگی مگر چقدر وقت می خواهد؟»
یکی از محاسبان در حالیکه سرش را از شرم پایین افکنده بود، چند قدمی جلو آمد و گفت:
«قربانتان گردم! نمی دانیم چطور شده است، مثل اینکه معجزه ای در این محاسبه نهفته است. آن طور که ما حساب کرده ایم، تمام گندم های موجود در تمام انبارهای پادشاهی حتی کفاف پرداخت اندکی از این درخواست را هم نمی کند.»
و پادشاه هاج و واج مانده بود، به خیالش محاسبان دیوانه شده بودند!
********
طبق محاسبه ای که امروز انجام گرفته است، برای به دست آوردن این تعداد گندم باید کل مساحت کره ی زمین، 6 بار زیر کشت گندم برود