باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

شعر آهنگ Dolphin-Alexander Rybak

Alexander Rybak



Dolphin



Drifting alone

Where am I to go
The purpose in me
Sadly I don't know

Who'll take my hand
I'm sailing in the sand
Nothing to enjoy
Feeling quite destroyed

But I know a magic dolphin
Swimming above the world
And in my dreams it promised me
That someday I'll find my girl

No one to love
No one to lose
All by myself
This is what I choose

Lovers everywhere
Why should I even care
Will I ever change
That would sure be strange

But I know a magic dolphin
Swimming above the world
And in my dreams it promised me
That someday I'll find my girl

She has the taste of summer
Cute shiny eyes of love
And untill I find that girl of mine
I have a friend above
Yes, I have a friend above

'Cause I know a magic dolphin
Swimming above the world
And in my dreams it promised me
That someday I'll find my girl

She has the taste of summer
Cute shiny eyes of love
Until I find that girl of mine
I have a friend above
I have a friend above
Yes, I have a friend above

شعر آهنگ Fairytale-Alexander Rybak

Alexander Rybak



Fairytale


Years ago, when I was younger

I kinda liked, a girl I knew
She was mine, and we were sweethearts
That was then, but then it's true

I'm in love, with a fairytale
Even though it hurts
Cause I don't care if I lose my mind
I'm already cursed

Everyday, we started fighting
Every night, we fell in love
No one else, could make me sadder
But no one else, could lift me high above

I don't know, what I was doing
When suddenly, we fell apart
Nowadays, I cannot find her
But when I do, we'll get a brand new start

I'm in love, with a fairytale
Even though it hurts
Cause I don't care if I lose my mind
I'm already cursed

She's a fairytale, yeah
Even though it hurts
Cause I don't care if I lose my mind
I'm already cursed

به دنبال تکه گمشده . . . . .

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود.اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک . . .

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشدهر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت:شما قطعه گمشده من را ندیدید؟ قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم.

- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره.
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم . ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.



دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنابراین او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد
نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید.

سگ . . . . .

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .
 
کاغذ را گرفت.
 
روی کاغذ نوشته بود: " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " .
 
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .
 
 
قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
 
سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید .
 
با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
 
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد   اتوبوس درست بود سوار شد.
 
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
 
اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .
 
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
 
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
 
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
 
مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ کرد.
 
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
 
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!


نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
 
و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
 
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

یکی از بستگان خدا . . . .

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

واقعنااااااااااا!!!!!!!!!


کافیه از یکی خوشت بیاد؛

یا میمیره، یا فلج میشه، یا برمی گرده به رابطه قبلیش؛

در بهترین حالتم میره خارج!!!
 
 
 
 
 
 
 
میدونید اون زنی که برای اولین بار عبارت ِ "مردا همه مثل همه ن"

رو به کار برد، یه زن چینی بود که شوهرشُ تو بازار گم کرده بود؟

 
 
 
 

 
هم اومدIPhone5
 
و تو نیومدی، خاک برسرت . ..
 

 

 
توهمه ی رابطه ها همیشه یکی خرتره...

 
به سلامتی اون خرتره!!

 

 

 

دیدین دخترا توانایی اینو دارن که اتفاقی که تو یه ساعت افتاده رو
 
 تو 5 ساعت تعریف کنن؟؟؟

 
 
 
 

 
دروغ گـفـتـن

عـرضـــه مـیـخـــــــواد

مـا هـم کـه هـمـیـشـه

عـاشـق آدم هـای بـا عـرضـه مـیـشـیـم.....!

 
 
 
 
 

 
طرف اومده با عصبانیت می گه این یارو زبون آدمیزاد حالیش نمیشه
 
 بیا تو باهاش حرف بزن ...
 
نفهمیدم داره به من فحش میده یا به یارو
 
 
 
 

 

 
مورچه رو انداختم تو بشقاب بیسکوییت ویفر

تکون نمی خوره

فک کنم از خوشحالی سکته کرده...
 
 
 
 

 

 
با یکی چت میکردم...

.جواب نمیداد بهش گفتم چته؟چرا جواب نمیدی؟!

گفت دارم شام میخورم...

خیلی با ادب بود،با دهن پر چت نمیکرد...
 
 
 

یارو دو دیقه پیش زنگ زده خونه جا اینکه من بگم شما، اون میگه شما؟
 
منم گفتم ببخشید اشتباه برداشتم...
 
 
 

 

اگه یه روز همه فراموشت کردن ..من با توام !

اگه همه بهت بد کردن ، من با توام...

ولی اگه همه دوستت داشتن...

شرمنده !

من با اونام .






تو این دوره زمونه باید به ملت بگی
 
موس دستته بزار زمین بیا اینجا!
 
 لیوان آب مال قدیم بود.
 
 

 

 
 

یکی از سخت ترین خدافظی ها ...

خدافظی با سنگیه که تا دمه در خونه شوتش کردی!!!
 




نظرِ همه دخترا راجع به مردها :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فقط بابام خوبه........:))
 
 
 
 
 
ولی خداییش بیایم ظاهر بین نباشیم !!!!

بعضیا ممکنه در ظاهر بیشعور بنظر بیان
 
 اما وقتی باشون میگردیم و بیشتر میشناسیمشون می بینیم که
 
 باطنا"هم بیشعورن !!
 

علت گرانی دلار یافت شد . . . . .

معاون ارزی و مالیاتی بانک مرکزی در جمع خبرنگاران گفت: ما خیلی بررسی کردیم و بالاخره متوجه شدیم که این افزایش ساعتی نرخ دلار به دلیل عدم توانایی آمریکا در ثابت نگه داشتن ارزش پول ملی خودشه و هیچ ارتباطی به ما نداره !!!!!! خبرنگاران بعد از شنیدن این تحلیل هوشمندانه نعره ها زدندی و خشتک ها دراندندی و سر به بیابانهای اطراف طهران گذاشتندی . . . . . .

فرق دیوانه و احمق . . . . .


خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر
ماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا بهتعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام.
ولی احمق که نیستم.

دیه . . . .

    چه وقت زنان خدا را شکر می کنند؟
    زن رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟
    خداوند مهربانانه فرمود: عزیز من ! اگر تو را بکشند، به شوهرت
    شصت میلیون می رسد، ولی اگر او را بکشند تو صاحب صد و بیست میلیون می شوی !!!
    
    زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر

 

داستان خلقت زن . . . .

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

"دستور کار او را دیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :

"نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
 

"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."

فرشته پرسید :

"فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوند پاسخ داد :

"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :

"اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت:

"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثر شد:

"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بار زندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"

فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."