گویند روزی شیخ در کافه سیتی با مریدان نشسته بود و همی کافه گلاسه میل مینمودند و همی اوقات خوش میداشتند که ضعیفه ای بر ایشان وارد شد
گفت ای شیخ ! خدا تو را حفظ کند ! مرا دریاب که اوقات عید است و از شیخ طلب عیدی دارم.
شیخ دست در جیب خود نمود و تعدادی سکه به او تقدیم داشت.
سپس رو به مریدان فرمود : مباد بر شما که کسی از شما طلب احسان کند و شما او را از خود برانید که هر احسان شما ولو اندازه خردلی باشد در آخرت برای شما چندین برابر پاداش به همراه دارد.
مریدان در تاب و تب نعره کشیدن بودند که شیخ گفت : کنون وقت نعره زدن و از خود بیخود شدن نیست.زیرا دریافتم هر آنچه در جیب خود داشتم به شایسته عیدی داده ام و اکنون سکه ای ندارم که مواجب کافه سیتی را پرداخت کنم.
مریدان هر کدام به دیگری نگاه اندر انداخته بود که شیخ راه حلی به ذهنش رسید.سپس زری را صدا نمود
زری گفت : جانم فدایت ای شیخ ! تو را چه شده که نام مرا آوردی که چون توئی بزرگتر از اینان هستی
شیخ گفت زری ! آیا مواجب کافه سیتی چون است ؟
زری گفت : به قدری که اوقات بگذرانم و اندوخته ای نیز در بانک شهر داشته باشم
شیخ گفت زری ! من تو را پندی دهم که زندگیت دگرگون سازد ! روز اول عید را تو مفت به رعیت آذوقه و توشه و غذا کرامت کن که همی رعیت نیکی تو را دل دل اندازد و بعد ها نیز هر چند صباحی به کافه سیتی آید و همی اوقات خوش دارد !
زری پس از شنیدن ین سخن حکمت آمیز شیخ همی گریست و همی از این فکر بزرگ شیخ در حیرت ماند و چون مریدان راه بیابان در پیش گرفت !
سپس شیخ عبایش را تکانی داد و همی غبار و خاک از آن بزدود و رو به مریدان کرد و گفت : اینک که صاحب کافه سیتی رو به بیابان نهاده همی میتوانیم بدون پرداخت مواجب از کافه سیتی برویم و همی کس نفهمد که در جیب شیخ سکه و دیناری برای پرداخت نبود و آبروی ما در حجاب ماند !
مریدان از این هوش و ذکاوت شیخ به وجد آمده و همی خندیدند و همی غشیدند و هر کدام به سمتی رفته و از این مفت خوری بس مشعوف گشتند !
باسلام دوست عزیزمن هم شمارابانام باران خورشیدلینک میکنم به آرزوی سلامتی