باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

یک شکم سیر محبت . . . !!!

پدر آمد از راه ؛
دست هایش خالی !
کودکان چشم به دستان پدر …
سفره خالی را پدر ،
از پنجره بیرون انداخت !
سفره قلبش را ،
بار دیگر گسترد !
بچه ‌ها آن شب هم
مثل دیگر شب ‌ها ،
یک شکم سیر محبت خوردند ... !

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد عجیب پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 20:41 http://pantaloon.blogsky.com/

وای .. معرکه بود
اشکم در اومد ..
واقعا شاعر خوبی هستید
موفق باشید انشا الله

سلام. خوشحالم که خوشتون اومده اما من شاعر نیستم این شعر واسم ایمیل اومده بود. دلم نیومد تنهایی ازش لذت ببرم. واسه همین گذاشتمش تو وبلاگم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد