باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

باران خورشید

مرداب به رود گفت:چه کردی که زلالی....؟ جواب داد گذشتم

خداوندا . . . .

خداوندا
کفر نمیگویم
پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
خداوندا تو تنهایی و من تنها
تو یکتایی و بی همتا
ولیکن من، نه یکتایم، نه بی همتا
فقط تنهای تنهایم . . .
دکتر علی شریعتی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد